فراموشی تو

آلزایمر نیست

که با کمی قرص و اندکی تحمل

بشود بپای نوح نشست و

به این مرض

منگنه شد.

 

دوری تو

پرواز عقابی ست

که سینه را می شکافد

و به قاف نه

به خاک سیلک عروج می کند.

 

فاصله

اینجا حادثه نیست

که دست تقدیر را

 پانسمان کنم روی ندانسته هایم.

 

نبودنت را

افلاطون هم نیافته است.

 

خورشید سرد را ببین!

از این پس

سنگواره ای علیل است

که آرام ،

کلاغ هم

رویش تخم می گذارد

 

مگر یادت نیست ؟

نقاشی را خوب می دانم

کافیست

لکه ای مشکی وینزور را بردارم

با انگشت

روی سطح شب بگذارم

تا ماه دیگر نباشد.

 

اصلن می توانم

کرکره ی آسمان را بکشم

بچسبانم اش بر زمین .

 

می توانم

پایان این شعر را

به پایان جهان گره بزنم

و پای اش را

با روان نویسی سرخ

امضا کنم به تاریخ امروز.

 

می توانم اصلن نباشم

اصلن.

 

اما فراموشی تو

آلزایمر نیست

 که با کمی قرص و اندکی مکث

بشود به پای اش نشست و

 زیر خاک سیلک دفن شد و

 به خاطره ها پیوست.

 

نه

هرگز نمی توانم

نبودنت را.

 

م.آذرفر

۸۸/۱/۱۷